از سوز زهر پيکرم آتش گرفت و سوخت
يارب ز پاي تا سرم آتش گرفت و سوخت
مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم
از اين شراره بسترم آتش گرفت و سوخت
من يادگار کرب و بلايم که روز و شب
با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت
مي سوخت بين تب تن بابا به خيمه ها
صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت
هنگامه ي غروب که غارت شروع شد
هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت
يک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت
چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت
معجر دگر به روي سر دختري نماند
ديدم که موي خواهرم آتش گرفت و سوخت
خنده دگر نديد کسي بر لب رباب
تا جاي خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت
در کوفه تا که راس حسين شهيد را
ديدم به نيزه ، حنجرم آتش گرفت و سوخت
آتش به جان آل پيمبر شد آشنا...
از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت
رضا رسول زاده