: نامه هاي سيمين و جلال تاریخ انتشار: 95/06/20 22:41 امروز ظهر خسرو آمد و کاغذي را که از لندن و با تمبر جاهلها در تاريخ 2 يا 3 سپتاممبر فرستاده بودي، آورد. دوتا کارت هم توي آن بود يکي براي من و ديگري براي ويکي. گرچه کاغذت مال شانزده روز پيش بود ولي چيز عجيبي است. مثل اينکه وقتي کاغذت ميرسد دري به روي من گشاده ميشود. در پاکتت را هم باز ميکنم دلم ميطپد. کارت را روي ميزم پهلوي عکست گذاشتهام. همان عکسي خودت از آن بدت ميآمد و من دوستش داشتم. و تازگي براي همان عکس يک قاب خريدهام به سه تومان (ولخرجي کردهام، ولي البته ولخرجي مشروع و مجاز.) و آن را قاب کردهام و روي ميز گذاشتهام و الان چشمم به آن است که برايت اين جمله را مي نويسم. حالا لابد به استنفرد رسيدهاي. تو را به جان خودم قسم ميدهم زياد ناراحتي نکن. و زندگي را به خودت حرام نکن. گور پدر من هم کرده که نتوانستم بيايم. دنيا که تمام نشده است. برخواهي گشت باز دو سه سالي خوش خواهيم بود- البته اينبار واقعا سعي خواهيم کرد خوش باشيم- و بعد باز از يک سمتي راهي خواهيم شد و اميدوارم که اينبار با هم راهي بشويم. (الان ايراني و عصّار و سيار از پائين اتاقم گذشتند و سلامي رساندند و درضمن عصّار گفت که آن کتاب المعجم تو را از آن شاعر تودهاي (شاملو) گرفته است. چون کتاب را از دست رفته گرفته بودم، از برگشتن آن خيلي خوشحال شدم و براي تو هم مينويسم که خوشحال شوي. چون يادم است به دست عزيز خودت يادداشتهايي کنار آن داشتي که حالا ورقش خواهم زد و چند ساعتي با تو خواهم بود. فردا قرار است در کافه فردوس آن را از عصّار بگيرم.) اما يک مطلب ديگر. اولاّ کتاب انشاء سر نگرفت. من پنج هزارتومان خواستم و براي هردو کتاب ( انشاء و کتاب تو) و يارو حاضر نشد. درضمن کارت ويزيت خيال داشتم براي موقع رفتنت به زبان فرنگي تهيه کنم از بس غصّهدار بودم نشد. و يادم رفت. حالا دادهام. اسمت را بالا گذاشتهام و زيرش نوشتهام Ph. D in Persian letter آيا درست است؟ مقصودم اين جمله است که برسانم دکتراي ادبيات فارسي داري. اين را هم اصلاح کن و زودتر خبر بده. ديگر براي امشب بس است. بروم به کريم درس بدهم و بعد هم بخوابم. 11ربع کم است.19 سپتامبر 1952 / بيست و هشتم شهريور 1331 استنفورد