داستان آشناي من و او
تاریخ انتشار: 95/05/27 14:40
خراسان/ بشقاب ميوه هاي تکه شده را جلوي دستش مي گذارم. با هيجان به سمت بشقاب مي آيد و با دستان کوچکش سعي مي کند تکه ها را بردارد. چند تکه اي که برمي دارد و مزه ميوه را مي چشد بشقاب را بغل مي کند و روي پايش مي گذارد. به سمتش مي روم و مي گويم: «به مامان هم به به مي دي؟» و دهنم را باز مي کنم. نگاهي به من و نگاهي به بشقاب ميوه مي کند و پشتش را به من مي کند. دوباره مي گويم: «به به مي دي؟» و باز هم بشقاب را محکم تر بغل مي کند. به آخرين تکه هاي ميوه رسيده است. مي گويم: «به مامان به به نداديا.» نگاهي به من مي کند و بشقاب خالي. دو تکه بيشتر نيست و مي دانم که سير شده است. يک تکه را به سمتم دراز مي کند. با اشتياق از دستش مي گيرم و تشکر مي کنم. ذوق مي کند و تکه آخر را با خوشحالي مي خورد. داستان برايم بدجور آشناست. ياد خودم و نعمت هايي که دم دستم گذاشته اي مي افتم.
مريم محبي