«ای کاش...!»
کاش! اقیانوس غم بودم، امّا
دل هیچ انسانی،
دل هیچ شیدایی
نمیشکست هیچ هنگام!
کاش! همه باران اشک بودم، ولی
اشکی زِ چشم کودکان یتیم...
جاری نمیگشت هیچگاه!
«ای کاش...!»
کاش! اقیانوس غم بودم، امّا
دل هیچ انسانی،
دل هیچ شیدایی
نمیشکست هیچ هنگام!
کاش! همه باران اشک بودم، ولی
اشکی زِ چشم کودکان یتیم...
جاری نمیگشت هیچگاه!
کاش! کوهستان استقامت بودم
تا به جای دردمندان، میکشیدم درد!
کاش! به جای سربهداران تاریخ،
سربهداران راهِ
منطق و آزادی... و انسانیت و روشنگری،
جان میداشتم تا جای آنان،
به صلیب و آتش میکشیدند مرا!!!
کاش! اسباببازیها میشدم تا شادی
به دل کودکان، سفر میکرد
آنهم کودکانی که حسرت دارند،
حسرتِ حتّی بستنیِ
افتاده بر زمین!!!
کاش! لالاییها، همه، من بودم
تا میسرودند مرا
در گوش «کودکانِ کار»!
کاش! آغوش گرم مادران بودم
تا آرام گیرند در من، کودکانِ بییار،
یخزدگانِ سرمای
قهر روزگار!!!
کاش! اسکناسها، همه، من بودم
تا زنانی بینوا، به تنفروشی...
نمیدادند تن،
و مردان نیازمند، نمیگشتند اسیرِ
دزدی و شرم و
اعتیاد و بند...!!!
...کاش! کاش!
کاش! جنبشها، همه، من بودم
خروشها، فریادها،
کشتهها، بیگورها...
همه، من بودم،
همه،
من بودم!!!
کاش! نالههای بیصدا
زخمهای کهنه،
آههای خسته،
شکمهای گرسنه،
روانهای فسرده،
نگاههای پژمرده...
همه و همه،
من بودم؛ من بودم
تا هیچ جانداری،
خواه انسان، گیاه یا حیوان،
ذرّهای، لحظهای
آزرده نمیگشت درین ویرانهسَرای،
دلش نمیلرزید درین آشوبسرای!!!
ای کاش!
کاش!
کاشکی!
ای کاش...!
مهدی (مهرداد) انصاری سمنانی («شیدا»)