: داستان هاي واقعي/ حاجي شوخ طبع!
تاریخ انتشار: 95/05/31 15:12
باشگاه خبرنگاران/ معاون دسته بود، ميانسال و متواضع... و اهل مشهد، از «سير» بدش ميآمد، وقتي اسم «سير» را ميآورديم به مزاح ميگفت: پدر صلواتي، الهي دستت بشکند گردن صدام را! و از اين قبيل حرفها که به کسي برنخورد.
يکي از بچهها گاهي در حضور او ميگفت: خدايا از زندگي «سير» شدم! و او در حالي که چهرهاش برافروخته ميشد ناگهان ميزد زير خنده، حقيقتاً خيلي دوست داشتني بود به همين دليل هم سر به سرش ميگذاشتيم. در يکي از روزها هنگامي که در منطقه قلاويزان پشت سر او حرکت ميکرديم ناگهان صداي انفجاري شنيديم. خود را روي زمين انداختيم. من صدايي شنيدم که ميگفت: «حاجي پاش قطع شده» بله پاي او به مين تلهاي برخورد کرده بود و از زير زانو قطع شده بود. نميدانستيم چه کنيم. چفيهها را روي پايش ميگذاشتيم، مرتب از خون خيس ميشد. سرانجام حاجي جان به جان آفرين تسليم کرد و در بالاي تپه به قافله شهدا پيوست.
(مجتبي اکبري – مشهد )