: ريشه ضرب المثل/ وقتي همه کدخدا باشند ده ويران ميشود
تاریخ انتشار: 95/05/31 17:36
بيتوته/ در مورد افرادي است که با دخالت بيجا در کارها باعث خراب شدن آن کار ميشوند.
روزي از روزها، پادشاهي با وزير کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزيرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزيرش با اينکه مي دانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نيست که بتواند آهو که خيلي حيوان زرنگي است را شکار کند ولي پادشاه را همراهي کرد. پادشاه هرچه تير ميانداخت، به گرد پاي آهو هم نميرسيد.
پادشاه و وزيرش آنقدر آهو را دنبال کردند که حسابي خسته و گرسنه شدند ولي نتوانستند حتي تيري به آهو بزنند تا اينکه کم کم توانستند از دور آبادي ببينند. وزير گفت: جناب پادشاه ما چندين ساعت است که به دنبال آهو هستيم و خيلي از شکارگاه دور شدهايم. بهتر است به اين آبادي برويم هم سرکشي کردهايم هم اينکه کمي استراحت ميکنيم و غذاي تازه ميخوريم بعداً ميتوانيم برگرديم. آنها جلوتر که آمدند با روستايي آباد با درختان سرسبز و پر از ميوه روبهرو شدند. مردم آبادي خيلي زود از حضور پادشاه و وزيرش در آباديشان مطلع شدند. و اين خبر را به کدخداي ده رساندند.
کدخدا به سرعت بازرگان ده را جمع کرد و به هرکدام از آنها دستوري داد تا بتوانند به بهترين نحو از پادشاه پذيرايي کنند. مردم ده همين کار را کردند يکي رفت و ميوههاي تازه براي آنها آورد. گروهي براي تدارک غذا آماده شدند. عدهاي مکاني را براي استراحت چند ساعتهي آنها در نظر گرفتند و عدهاي مشغول پذيرايي شدند.
پذيرايي آنها آنقدر منظم و مرتب بود که پادشاه حتي تصورش را هم نميکرد. اين همه کار به اين سرعت و در کمترين زمان ممکن اتفاق افتاده باشد و آن همه سختي که براي شکار آهو کشيده بود و ناکام مانده بود را فراموش کرد.
وقتي پادشاه از غذا سير شد و حسابي استراحت کرد. به وزيرش گفت: اين آبادي چطور وسط اين دشت اينقدر آباد و مردمش شاد و راضي هستند؟
وزير گفت: دليل اين همه نظم و انضباط يک کدخداي مدير و مدبر ميتواند باشد که توانسته از تمام توانايي مردم ده خود استفاده کند. شاه گفت: نه، فکر نميکنم. مردم اين روستا خودشان انسانهاي منظم و کار بلدي هستند. وزير گفت: حرف شما درست، ولي شما قدرت مديريت را دست کم نگيريد. اگر بخواهيد نشانتان ميدهم که اگر اين کدخدا را از سر مردم برداريم اينگونه ديگر نخواهند بود و اين کار را هم کرد. موقعي که شاه و وزيرش خواستند از آن آبادي خارج شوند، وزيرش گفت: مردم پذيرايي شما عالي بود. از اين به بعد شما کدخدا لازم نداريد، هرکدام از شما کدخدا هستيد.
مردم همه خوشحال شدند و آن شب تا صبح در ده به جشن و شادي گذراندند. فردا صبح کدخدا اول به سراغ ميراب رفت و از او پرسيد: امروز نوبت آب کيست؟ ميراب جواب داد، من نميدانم. من از امروز ميراب نيستم. مگر فراموش کرديد وزير پادشاه ديروز گفت: شما هر کدام کدخداييد.
کدخداي ده با نااميدي آمد تا از نانوايي ناني بخرد تا با خانوادهاش صبحانه بخورد. ولي وقتي وارد مغازهي نانوايي شد ديد نانوا خمير درست نکرده. پرسيد: چرا نان نپختي؟ نانوا گفت: اولاً که من از امروز کدخدا هستم و از تو دستور نميگيرم و اگر دلم خواست نان ميپزم. دوماً صبح رفتم آسياب تا آرد بياورم حداقل براي خودم و خانوادهام نان بپزم که ديدم آسيابان کار نميکند. دليلش را پرسيدم. گفت: من از امروز کدخدا هستم و ديگر گندم آرد نميکنم.
از آن روز به بعد هيچ باغي به درستي آبياري نشد، يک باغ آنقدر آبياري شد تا ميوههايش گنديد و دور ريخته شد و به باغ ديگري اصلاً آب نرسيد تا باغ خشک شد و ميوه نداد. بسياري از مردم از آن آبادي رفتند چون هيچ کس کار خودش را انجام نميداد و کم کم غذايي براي خوردن پيدا نميشد. هيچ کس حرف ديگري را گوش نميداد. مردم سر هر چيزي با هم دعوا ميکردند و حتي خون يکديگر را هم ميريختند.
سال بعد همان فصل بود که شاه و وزيرش دوباره براي شکار آهو به شکارگاه نزديک آن آبادي آمدند. يک روز وزير به پادشاه پيشنهاد داد تا دوباره به سرکشي آن آبادي سرسبز و آباد سال گذشته بروند. آن دو سوار بر اسب به آن ده برگشتند ولي چيزي که ميديدند را باور نميکردند.
آنها روستايي را ميديدند که هيچ شباهتي به روستايي که سال قبل ديده بودند نداشت. باغها خشکيده، دکّانها بسته. کسي در بازار ده نبود مردم در کوچه و گذر به چشم نميخوردند. شاه گفت: چه بر سر اين مردم آمده مريضي واگيرداري اينجا شايع شده؟
وزيرش گفت: نه قربان! جايي که مديريت نداشته باشد و هرکس فکر کند کدخداست و سر خود عمل کند، اوضاع بهتر از اين نخواهد شد. آن روز را شاه و وزيرش در آن شهر ماندند. مردمي که در شهر بودند را در ميدان اصلي شهر جمع کردند و ماجرا را براي مردم تعريف کردند و از آنها خواستند مثل قبل به کدخداي خود احترام بگذارند و به دستوراتش عمل کنند.