داستان_کوتاه
📚☕️
همبستگی
ايستادم که نگاهشان کنم شب بود و آنها داشتند در اين خيابان پرت افتاده در اين گوشهی شهر، روی در آهني يک مغازه کار می کردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميلهی آهنی به جانش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمیخورد.
من که داشتم آن حوالی قدم میزدم و جای به خصوصی هم نمیخواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمب جابه جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمیدهيم. گفتم: "هی ...! ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنجش به شکمم زد و و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! میخوای صدامونو بشنفن؟ "
#داستان_کوتاه
📚☕️
همبستگی
ايستادم که نگاهشان کنم شب بود و آنها داشتند در اين خيابان پرت افتاده در اين گوشهی شهر، روی در آهني يک مغازه کار می کردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميلهی آهنی به جانش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمیخورد.
من که داشتم آن حوالی قدم میزدم و جای به خصوصی هم نمیخواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمب جابه جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمیدهيم. گفتم: "هی ...! ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنجش به شکمم زد و و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! میخوای صدامونو بشنفن؟ "
من سرم را به نشانهی عذر خواهی تکان دادم :"ببخشيد! تقصير خودم نبود از دهنم پريد. "مدتی طول کشيد و ما حسابی عرق کرده بوديم، ولی بالاخره موفق شديم در کشويی آهنی را به اندازهای که يک نفر بتواند از زيرش رد بشود، بلند کنيم. با خوشحالی به هم نگاه کرديم. بعد رفتيم داخل مغازه. کيسهی بزرگی به من دادند.از مغازه چيزهایی میآوردند و می ريختند توی کيسه. گفتند:"زود باشين...تا وقتی اون پليسهای پست فطرت پيداشون نشده...!"
من گفتم"درسته...واقعا پس فطرتن! "يکي شان گفت: "خفه !"
هر از چند گاهی يکی از آنها میپرسيد: "صدای پا نمیشنفي؟" و من با دقت گوش میکردم و با کمی ترس میگفتم: " !نه اونا نيستن !"
يکی ديگه از اونا گفت: "اون ناکسا هميشه درست سر به زنگاه پيداشون ميشه "
سرم رو تکون دادم و گفتم: "دخلشونو بيارين، همه شونو، من يکی که نظرم اينه".
به من گفتند برم بيرون مغازه و سر و گوشی آب بدهم .گفتند که برم تا سر پيچ خيابان و ببينم کسی میآيد يا نه. رفتم بيرون مغازه، سر پيچ خيابان، چند نفر ديگر خودشان را پشت ديوار يا در مغازهها پنهان کرده بودند و يواش يواش به طرف من میآمدند. قاطی آنها شدم.
يکیشان که به من نزديک تر بود، گفت: "صدا از اون پايين میآد!نزديک اون مغازهها "
من سرک کشيدم. با صدای خفه و لحن تندی گفت: "سرت رو بگير پايين احمق جون! میخوای ببيننت و دوباره در برن؟ "
من گفتم: "فقط خواستم يه ديدی بندازم. "بعد خم شدم پشت يک ديوار.
يکيیشان گفت: "اگه بتونيم بدون اينکه بفهمن دور بزنيم، میاندازيمشون تو تله. خيلی نيستن" پاورچين پاورچين و در حالی که نفس هايمان را درسينه حبس کرده بوديم، جلو میرفتيم. هر چند ثانيه يک بار با چشم هايمان که در تاريکیبرق می زد، علامتي با هم رد و بدل میکرديم.. من گفتم: "اين دفعه ديگه نميتونن در برن"
يکي گفت: "بالاخره سرِبزنگاه گيرشون آورديم".
من گفتم:"ديگه وقتش بود "
يکی ديگه گفت: "حرومزاده های کثيف! اين جوری ميزنن به مغازه ها و مال و اموال مردم."من با عصبانيت تکرار کردم: "حرومزاده ها! حرومزاده ها !"
مرا فرستادند جلوتر که سر و گوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. يکیشان درحالی که کيسه ای را روی دوشش جابهجا میکرد، گفت: "حالا ديگه دستشون به ما نميرسه!" يکی ديگرشان گفت: "عجله کنين! بايد از در عقبی بزنيم بيرون. اينجوری درست از زير دستشون در ميريم." لبخند پيروزی روی لب های همهمان نشسته بود. من گفتم: "خوب حالشون گرفته ميشه ها!" بعد همهمان رفتيم طرف در عقبی مغازه. يکی شان گفت: "دوباره احمقها رو گول زديم!" ولی در همين وقت، صدايی گفت: "ايست! اونجا کيه؟" چراغ ها روشن شدند. ما خم شديم پشت يکی از کمدهای مغازه. با رنگ پريده، دست های همديگر را محکم گرفته بوديم. آن گروه ديگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه، ما را نديدند و برگشتند. زديم بيرون و مثل سگ شروع کرديم به دويدن. داد زديم: "تموم شد، قالشون گذاشتيم!". من يکی دو دفعه زمين خوردم و عقب افتادم. بعد ديدم با آن يکی گروه دارم دنبال بقيه میدوم. يکی گفت: "بدو! زودتر! چيزی نمونده بگيرمشون. "همگی در مسير خيابونهای تاريک دنبال آنها میدويديم. يکی داد ميزد" از اين طرف!" ديگری فرياد ميزد" ميونبُر بزنيد" آن گروه ديگر با فاصلهی کمی جلوی ما میدويدند و حالا در ديدرس ما قرار داشتند ."
فرياد زدم:"بجنبين! زودتر! نمیتونن در برن !"
موفق شدم به يکیشان برسم. گفت: "بارک االله! دمت گرم! خوب در رفتی!بدو! از اين طرف گمشون میکنيم" و من با او میدويدم. پس از مدتي خودم رو تنها ديدم. توی يک کوچه. يکی سر کوچه پيدايش شد و همان طور که میدويد، داد زد: "دِ زود باش! از اين طرف! ديدمشون! نمیتونن خيلیدور شده باشن. "من کمی دنبال او دويدم.
بعد ايستادم، عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. ديگر صدای فرياد نمیآمد.
دست هايم را در جيب های شلوارم فرو بردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن. تنها، جايی بخصوصی هم که نداشتم بروم.
نویسنده: #ايتالو_کالوينو
مترجم: #فرزاد_همتی و #محمدرضا_فرزاد
داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️