: داستانک/ شاخه و برگ
تاریخ انتشار: 95/06/02 8:40
خراسان/ يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگ هاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را ددمنشانه و با غرور خاصي تکرار کرد تا اين که تمام برگ ها جدا شدند. شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت مي کرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خودش را تکاند تا اين که به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد. باغبان در راه بازگشت، وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آن که مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد. ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: «اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه حياتت من بودم.»