: گفتگوي چالشي با زني که با يک اعدامي ازدواج کرد
تاریخ انتشار: 95/06/03 10:40
ايسنا/ ميگويد هر روز کارش اين است که از اسلامشهر تا رجاييشهر رانندگي کند، بعد پشت ديوار بلند زندان رجاييشهر بايستد و اشک بريزد. ميگويد تمام هفته را به عشق ملاقات کابيني با همسرش ميگذراند؛ اينها صحبتهاي الهام است، 28ساله و خوشسيما و فارغالتحصيل رشته تربيتبدني
ادامه دارد... حتما مطالعه فرمایید
ايسنا/ ميگويد هر روز کارش اين است که از اسلامشهر تا رجاييشهر رانندگي کند، بعد پشت ديوار بلند زندان رجاييشهر بايستد و اشک بريزد. ميگويد تمام هفته را به عشق ملاقات کابيني با همسرش ميگذراند؛ اينها صحبتهاي الهام است، 28ساله و خوشسيما و فارغالتحصيل رشته تربيتبدني.
«جامعه پويا» در ادامه نوشت: در يک اتفاق عجيب عاشق همبندي برادرش ميشود که با چوبه اعدام فاصله چنداني ندارد، آنقدر پشت در اتاق قاضي شهرياري مينشيند تا به او نامه عقد ميدهند. زن جوان بدون خانواده، در زندان با حضور عکاسها در کنار امير مينشيند، به اميد آنکه عشقشان معجزه کند و او بتواند با کمک مردم 500 ميليون جمع کند و بهعنوان ديه به خانواده مقتول بپردازد. احتمالا امير هرگز تصورش را هم نميکرد که در اوج نااميدي، ملاقات با دختري جوان اينچنين زندگياش را در آستانه اميدواري قرار بدهد. الهام با اين متهم به قتل ازدواج ميکند تا شايد بتواند او را از اعدام نجات دهد، هم خودش و هم خانوادهاش از اين وصلت رضايت قلبي دارند. وصلت با پسري که اگر نتواند رضايت خانواده اولياي دم را جلب کند، چند روز ديگر بيشتر زنده نميماند.
اين گفتوگو تقريبا يک ماه پس از ازدواج عاشقانه آنها انجام شد؛ روزهايي که الهام شرايط روحي خوبي نداشت و فکر ميکرد تا 500 ميليون فاصله زيادي باقي مانده است اما سرانجام يک نيکوکار توانست با پرداخت 150 ميليون تومان از اولياي دم رضايت بگيرد.
ماجراي قتل را تعريف ميکني؟ يعني اولينباري که همسرت را ديدي، قصه قتل را چگونه برايت تعريف کرد؟
اولينبار که همسرم ماجرا را تعريف کرد، تلفني بود، بعد از ملاقات اولمان امير با من تماس گرفت و با هم صحبت کرديم؛ او گفت ١٤ دي سال ٨٨ در خانهشان خواب بود که برادرش و خواهرزادهاش با هم درگير ميشوند، آن هم سر يک جفت کتاني، امير هم خواب بوده و يک مرتبه با صداي فرياد بيدار ميشود و ميبيند برادرش زخمي شده است؛ او فقط وارد معرکه ميشود تا به ماجرا خاتمه دهد، براي همين چاقو را برميدارد تا اتفاق وحشتناکتري نيفتد اما خواهرزادهاش انگار از زخميشدن برادر امير ميترسد و وقتي چاقو را در دست امير ميبيند، فرار ميکند، توي خيابان که دنبال برادرزادهاش ميکرده پايش به جدول گير ميکند و روي برادرزادهاش ميافتد و چاقو در تن بچه فرو ميرود و تمام.
با وجود اينکه قتل فاميلي بوده، اولياي دم رضايت ندادند؟
خواهرش رضايت داده بود اما پدر محمد زير بار نميرود و ميگويد فقط در ازاي دريافت 500 ميليون تومان پول حاضر است رضايت بدهد که خانواده همسرم هم چنين پولي ندارند.
تو چرا به زندان رفتوآمد ميکردي؟
من به خاطر برادرم به زندان ميرفتم. او دو سه هفتهاي زندان بود. در سالن ملاقات امير را ديدم، آرام بود و سربهزير، به او هر کاري ميآمد جز قتل؛ از برادرم ماجراي او را جويا شدم و او گفت بهزودي اعدام ميشود. هميشه در ملاقاتها مادر بيتاب امير را ميديدم که گريه ميکرد و حالش بد بود، وقتي اين مادر و پسر را ميديدم توجهم به ماجراي پرونده امير جلب شد. براي همين از برادرم درباره جرم او پرسيدم و برادرم هم گفت با اين پسر همسلولي است. او گفت امير دست به يک قتل زده است و در فهرست اعدام قرار دارد. اصرارهاي پسر جوان به بيگناهي ذهنم را مشغول کرده بود، ميخواستم از کارهايش سر دربياورم و بدانم چرا دست به قتل زده است، براي همين در ملاقات بعدي با برادرم، شماره تلفنم را از طريق مادرش در اختيار امير قرار دادم تا شايد بتوانم کمکش کنم.
تو چطور بدون برقراري ديالوگ فهميدي شوهرت مرد آرامي است، درحاليکه در اعترافهاي همسرت آمده او به شيشه معتاد بوده؟
امير هرچه باشد قاتل نيست.
بسيار خب، من ميخواهم بدانم تو چطور از طريق چند بار تماس تلفني فهميدي همسرت آدم خوبي است؟
اين را حس ميکردم، بعد هم من عقل و شعور دارم، با آدمي همکلام شدم که کاملا باشخصيت و فهميده بود، آرام بود و زخمخورده، آدمي که زندگياش به خاطر يک اشتباه نابود شده بود.
تو که نميتواني با همه آنهايي که زندگيشان نابود شده ازدواج کني تا نجاتشان بدهي... .
چنين قراري هم نداريم، من امير را دوست دارم.
من فکر ميکنم اين دوستداشتن باعث شد تو چشمت را روي همهچيز ببندي.
مثلا روي چه چيزي؟
روي اينکه تو يک دختر جوان، زيبا و تحصيلکردهاي؛ اما ميخواهي با کسي که ممکن است بالاخره اعدام شود و البته معتاد هم بوده ازدواج کني.
معيارهايت خيلي درست نيست، من ميگويم اين آدم متنبه شده، زجر ميکشد و اصلا قصد کشتن نداشته، افتاده روي خواهرزادهاش.
چرا با چاقو دنبالش کرده؟ ميتوانست چاقو را جايي بگذارد و برود دنبال او.
تو آن شرايط را نميتواني درک کني، از خواب بپري و ببيني برادرت غرق در خون است، خواسته غائله را ختم کند.
شغلت چيست؟
من فوق ليسانس تربيتبدني هستم، يک باشگاه ورزشي نزديک خانهمان در اسلامشهر دارم و از طريق آن روزگار ميگذرانم.
وضع ماليات هم بد نيست.
نه بد نيست، در حد خودم دارم. ماشين دارم و يک زندگي مختصر.
تو يک بار جدا شدهاي درست است؟ دليلش چه بود؟
شوهرم بداخلاق بود، کتکم ميزد.
تو ميداني کساني هم که به شيشه معتاد هستند، تعادل ندارند و ممکن است باز هم کتک بخوري؟
امير ترک کرده عزيز من!
چه شد تصميم گرفتي با او ازدواج کني؟
از وقتي امير را ديدم و با او صحبت کردم، احساس خوبي به او پيدا کردم، مهرش به دلم نشست تا اينکه امير از من خواستگاري کرد و من هم پذيرفتم، بعد هم عقد کرديم.
چرا خانوادهات در مراسم عقد حضور نداشتند؟
بالاخره پذيرش اين ماجرا براي همه دشوار بود؛ اما بالاخره معلوم ميشود ديگر ... .
چه چيزي معلوم ميشود؟
ببين، من با دلم رفتم وسط اين ميدان پر از مشکل، ازدواج کردم که بتوانم به ملاقاتش بروم و دنبال کارهاي پروندهاش باشم، بالاخره همه ميفهمند امير چه پسر خوب و پاکي است.
الان توانستهاي از اين 500 ميليون چيزي را جمع کني؟
به من نميگويند چقدر جمع شده، به هر دري زدهام. تمام تلاشم را ميکنم، زور من آنقدر نيست که 500 ميليون از جيبم در بياورم و روي ميز بگذارم؛ اما از همهچيز ميگذرم تا اين پول جمع شود.
به نجات امير اميدواري؟
راستش اميدمان خيلي زياد شده است، به نظرم ازدواج ما کار خدا بود تا از اين راه همسرم را نجات بدهم و او هم مرا به خدا نزديک کند. الان شوهرم ديگر به اعدام فکر نميکند اما ميگويد اگر خدايي ناکرده اين اتفاق افتاد، همچنان اعتقادت را به خدا حفظ کن.
و اگر اعدام شود؟
هرگز به آن فکر نکرده و نميکنم، چون واقعا نميتوانم رفتنش را تحمل کنم و بدون او، من هم نيستم.
من فکر ميکنم ماجراجويي تو خيلي زياد است، اينکه بروي در زندان ازدواج کني، عکاسها اين ازدواج را ثبت کنند، زندگيات تيتر روزنامهها بشود... احساس ميکنم اين ماجرا تو را ترغيب ميکند... .
ببين، من براي ماجراجويي با زندگيام بازي نميکنم، من يکبار جدا شدهام، براي يک بازي بچگانه دوباره روي زندگيام قمار نميکنم. من عاشق همسرم هستم و بهخاطرش مانند ساير زنها ميکوشم. به پاي خانواده مقتول ميافتم، از مردم درخواست کمک ميکنم. آنطور غريبانه بدون مادرم عقد ميکنم. توهينها را به جان ميخرم و حاضر ميشوم تو قضاوتم کني.
کل خانوادهات ناراضي بودند؟
پدرم بيشتر از همه. بيشتر مسئله آينده من و البته آبرويمان برايش مهم بود.
برادرت چرا زندان بود؟
شرب خمر.
من واقعا درک نميکنم، چطور با چند جلسه از پشت کابين ملاقات، عاشق شدي؟
بهقدري دوستش دارم که حاضرم جانم را هم برايش بدهم. تو کجايي که ببيني من پشت ديوار بلند زندان رجاييشهر مينشينم و در دفتر شعري که هميشه همراهم هست مينويسم؟ با امير درد دل ميکنم و گريه ميکنم، مگر خدا نگفته هرچيزي که بنده بخواهد به او ميدهد؟ مگر نگفته با من درد دل کن؟ پس چه کسي اشکهاي من را ميبيند؟
هيچوقت همسرت به تو نگفت من محکوم به قصاصم، از اين ازدواج بگذر؟
بارها، بار اولي که ماجرا جدي شد، همسرم پشيمان شد و گفت بيخيال ازدواج شويم؛ اما حتي فکرش هم حالم را بد ميکرد.
تو چطور با مردي ازدواج کردي که ديپلم هم ندارد؟
اي بابا، تو چرا اينقدر او را کوچکتر ميبيني؟ من ابعاد وجودي او را ميبينم. ميگويم نميتوانم بدون او زنده باشم و تو ميگويي چرا طرف ديپلم هم ندارد؟ چرا شرايط روحي و احساس من را نميفهمي؟
من ميخواهم بدانم تو دنبال چه هستي؟
نجات شوهرم از چوبه دار.
سرکوفت هم خوردي؟
خيلي زياد، از همه دنيا؛ اما برايم مهم نبود. همه دخترها به خوشبختيشان فکر ميکنند اما تنها چيزي که توي ذهن من حک شده، آزادي همسرم است، ميخواهم آزاد شود.
براي بعد از آزادياش هم برنامهريزي کردهاي؟
شايد باورت نشود اگر بگويم خانه را هم در ذهنم تزئين کردهام، رنگ پردههاي اتاق و رنگ ديوارها، درباره همهچيزش حرف زدهايم؛ اما اگر زنده بماند... .
اميدواري؟
خيلي، خيلي زياد، من به دستهاي مردم و معجزه عشق و البته بزرگي خدا اميدوارم.
با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد
www.akharinkhabar.com/Pages/News.aspx?id=2912023