: صوت/ بشنو از ني چون شکايت ñ
تاریخ انتشار: 95/06/03 20:41
آخرين خبر/ بشنو از ني چون شکايت ميکند
از جداييها حکايت ميکند
کز نيستان تا مرا ببريدهاند
در نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسي از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نيست
ليک چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست
آتشست اين بانگ ناي و نيست باد
هر که اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست کاندر ني فتاد
جوشش عشقست کاندر مي فتاد
ني حريف هرکه از ياري بريد
پردههااش پردههاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي کي ديد
همچو ني دمساز و مشتاقي کي ديد
ني حديث راه پر خون ميکند
قصههاي عشق مجنون ميکند
محرم اين هوش جز بيهوش نيست
مر زبان را مشتري جز گوش نيست
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نيست
تو بمان اي آنک چون تو پاک نيست
هر که جز ماهي ز آبش سير شد
هرکه بي روزيست روزش دير شد
در نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن کوتاه بايد والسلام
بند بگسل باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر
گر بريزي بحر را در کوزهاي
چند گنجد قسمت يک روزهاي
کوزهٔ چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقي چاک شد
او ز حرص و عيب کلي پاک شد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسي صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمي
همچو ني من گفتنيها گفتمي
هر که او از همزباني شد جدا
بي زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهاي
زنده معشوقست و عاشق مردهاي
چون نباشد عشق را پرواي او
او چو مرغي ماند بيپر واي او
من چگونه هوش دارم پيش و پس
چون نباشد نور يارم پيش و پس
عشق خواهد کين سخن بيرون بود
آينه غماز نبود چون بود
آينت داني چرا غماز نيست
زانک زنگار از رخش ممتاز نيست
[ بازدید : 1061 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]