، بعضی زخمها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون میریزد، عفونتش به همه جا میپاشد و دوباره همهچیز مثل روز اول میشود. انگار نه انگار که سالها از آن گذشتهاست. برای همین «تانیا» بریده بریده حرف میزند. برای گفتن بعضی جملهها نفس عمیق میکشد. یک جایی زیر پوستش لابهلای استخوانهایش تیر میکشد. وقتی میپرسم مگر نمیگویی اولش همه چیز خوب بود، پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش میپرسم و او میگوید که فکر میکند از او سوءاستفاده شده، نفس عمیق میکشد، کم میآورد و صریح میگوید: «میشود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم میخورد.» تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده. معماری خوانده، در مقطع ارشد شرکت کرده، سه ترم خوانده، اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد. یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند. به سبک و سیاق چیزی که فکر میکرده همانقدر رمانتیک و عاشقانه، شبیه فیلمهای هالیوودی موردعلاقهاش، اما حالا توی تنهاییش سیر میکند با زخمهایی که وقتی دربارهاش حرف میزند دوباره چرک میکند و دوباره عفونتش به همه جا میپاشد.