سه پند از زبان گنجشک
تاریخ انتشار: 95/06/06 10:58
يکي بود/ حکايت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگين و لطيف، به يک درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بين راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فايدهاى براى تو نيست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصيحت مىگويم که هر يک، همچون گنجى است. دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مىگويم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگويم. مرد با خود انديشيد که سه نصيحت از پرندهاى که همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يک درهم مىارزد. پذيرفت و به گنجشک گفت: «پندهايت را بگو.»
گنجشک گفت: «نصيحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگين مباش زيرا اگر آن نعمت، حقيقتاً و دائماً از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمىشد. ديگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هيچ توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاى کرد. مرد گفت: «نصيحت سوم را بگو!»
گنجشک گفت: «نصيحت چيست!؟ اى مرد نادان، زيان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر يک بيست مثقال وزن دارد. تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى که چه گوهرهايى نزد من است به هيچ قيمت مرا رها نمىکردى.»
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىماليد و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهايى محروم کردى، دست کم آخرين پندت را بگو.»
گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اينک تو غمگينى که چرا مرا از دست داده اى. نيز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذير اما تو هم اينک پذيرفتى که در شکم من گوهرهايى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمىگويم که قدر آن نخواهى دانست. اين را گفت و در هوا ناپديد شد