ستایش میدونست که پدرش شبانه روز زحمت میکشه تا شاید بتونه صاحب خونه بشه........
پدر ستایش هر وقت میرفت واسه ماهیگیری ، ستایش را با خودش می برد لب دریا وبهش می گفت : پدرم ! تو ساحل شن بازی کن تا من از ماهیگیری بر گردم .
ستایش با شن های ساحل عروسک درست میکرد ، تپه وکوه درست میکرد .قایق می ساخت وچیزهای دیگه و ماهی های کوچولو وخرچنگ ها وستاره های دریایی سوار بر امواج می شدند ومیومدند به ساحل وچیز هایی را که ستایش ساخته بود تماشا می کردند و به ستایش آفرین می گفتند و بعدش یک موج بزرگ از راه می رسید و اونچه را که ستایش ساخته بود با خودش ور میداشت می برد ته دریا تا به بقیه ماهی های دریا نشونشون بده .
یه روز ستایش با خودش فکر کرد که میتونه با شن های ساحل یک خونه بسازه و مامانو با با شو از مستاجری نجات بده . اما ستایش ترسش از این بود که ممکنه در حال ساختن خانه شنی ، یه موج بزرگ از راه برسه ودیوارهای خانه را با خودش به دریا ببره . ستایش داشت با خدا حرف میزد که: خدایا میخواهم واسه مامان وبابام یک خونه بسازم ولی میترسم امواج دریا خرابش کنن که پیرمردی مهربون و ره گذردست نوازش به سر ستایش کشید گفت :
خدا کمکت میکنه . خانه رابساز .
ستایش مشغول شد به ساختن خونه شنی ، دیوارهای خونه را که ساخت ، صدای یه موج بزرگ به گوشش رسید/ نگاهشو برگردوند به دریا که دید یه موج بزرگ از اون دور دورای دریا با سرعت داره جلو میاد تا دیوارهای خانه شنی را خراب کنه .....رو به دریا ایستاد وبا چشم های پر از اشک گفت : خدا یا خدایا .....که ستاره دریایی از آب بیرون اومدو گفت : نترس ستایش . نترس
موج بزرگ نزدیک ساحل شده بود که ستاره دریایی با صدای بلند سر موج فریاد زد : موج بزرگ جلو نیا . خوهش میکنم جلو نیا/ دوست من داره خونه میسازه خواهش می کنم .موج بزرگ آروم شد وجلو نیومد و ستایش با یک دنیا خوشحالی سقف خانه را ساخت واز ستاره دریایی داشت تشکر میکرد که ...باز صدای یه موج بزرگ دیگه به گوشش رسید. دوید به طرف دریا ودید که موج با سرعت داره به ساحل نزدیک میشه .باز دلش لرزید وبا کمی گریه گفت : خدایا کمکم کن ......
خرچنگ دریایی از آب بیرون اومد وبا صدای بلند سر موج فریاد زد : موج بزرگ ازت خواهش می کنم . خواهش میکنم جلو نیا .دوست من داره خونه میسازه . موج بزرگ گوش کرد وبه عقب برگشت .....ستایش از خرچنگ وستاره دریایی تشکر کرد و بعد از ساختن درب خونه ، تاج پیروزی بر سرگذاشت و با خوشحالی رفت روی پشت بام خونه وفریاد زد : پدر پدر ! پدر ! پدرجان ما دیگه صاحب خونه شدیم . ما دیگه مستاجر نیستیم . پدر بیا ببین چه خونه قشنگی ساختم . ستایش داشت پدرشو صدا میزد که سه مرد قوی هیکل از ماشین پیاده شدند و ریئسشون جلو اومد وبا ادب از ستایش پرسید: دخترم مجوزت رو نشون بده ببینم . مجوز ساخت خونه را نشونمون بده .
ستایش گفت : لب دریا که مجوز نمیخواد آقا . یکی از مامورا با صدای بلند خندید وگفت : دختر جون اتفاقا لب دریا مجوزش باید محکم باشه . چون ثروتمندا ویلاها شونو لب دریا میسازند وحتما باید مجوز داشته باشن . رییس دستور داد : یالا بچه ها خرابش کنید ..... ستایش زد زیر گریه والتماس کردن که :
ترا خدا خونه منو خراب نکنید .....که ناگاه یک موج بزرگ ومهربون به ساحل اومد وگفت : ستایش عزیزم نگران نباش. من خونه تو را به دریا می برم وبه همه ماهی ها نشون میدم تا ببینند چه خونه قشنگی ساختی .ستایش از موج بزرگ تشکر کرد وبا پدرش به خانه برگشت .
بچه های عزیزم تا شب بعد وقصه بعد خدا یار ونگهدار شما .
نویسنده:عباس مبشری
منبع: رادیوکودک و بهترین ها