زنده باد ولایت / خلاصه:غروب بود و باد، دانههاي غبار را بر گرد صورت مرد به بازي گرفته بود. در افق، سايههاي شكنندهي كلاههاي آهني از ميان شبح تانكها ديده ميشد. بر انتهاي خيابان، تصوير درهم زنها و كودكان در قابي از چادرهاي اردوگاه نقش بسته بود.
غروب بود و باد، دانههاي غبار را بر گرد صورت مرد به بازي گرفته بود. در افق، سايههاي شكنندهي كلاههاي آهني از ميان شبح تانكها ديده ميشد. بر انتهاي خيابان، تصوير درهم زنها و كودكان در قابي از چادرهاي اردوگاه نقش بسته بود. صداي بالگردها، گوشها را ميآزرد.
پشت خاكي دست مرد، رشته تارهاي سرخ چشمها را بر هم زد. تصوير زنها و كودكان اندكي پيش آمد. مرد سرش را پايين آورد. آستين خالي دست چپش بر روي سنگها تاب ميخورد.
بر فراز تانكها، غبار سفيدي جابهجا شد. نوشتهي درهم روي ديوار مخروبهي درمانگاه، نگاه مرد را به سوي خود كشاند. « القدس لنا»
مرد خم شد و تكه سنگ خونآلودي را از زمين برداشت. آدمكهاي مسلح، دزدانه خود را از تانكها پيش انداختند.
مرد پشتش را به ديوار چسباند. تصوير شيخ احمد ياسين در مردمك چشمش موج برداشت.
كودكش را ديد كه در آغوش همسرش بيتابي ميكرد. خود را از زمين جدا ساخت و دستش را با سنگ بالا آورد. لولهي تانكها لرزان، سرك كشيدند.
مرد، گام نخست را محكم برداشت. آدمكهاي مسلح زانو خم كردند. بالگردهاي آپاچي نگاهشان را به آنها دوختند. مرد سر بالا گرفت و به فرمانده كه پرچم ستارهدار را در پيش آدمكها تكان ميداد، خيره شد. صداي خندهي فرمانده خيابان را لرزاند.
سنگ كه از دستان مرد جدا شد، خندهي فرمانده خشكيد. آتش، خيابان را روشن كرد. زنها و بچهها، سنگهاي سرخ را رو به افق نشانه ميرفتند و بالگردها خود را بالا ميكشيدند.
نويسنده: اصغر استاد حسن معمار
[ بازدید : 1001 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]