صداي «آمار،آمار» از گوشه و کنار اردوگاه به گوش مي رسيد. طولي نکشيد که همه به صف نشستند و آمار گرفته شد. من نيز بين بچه ها نشستم. بعد هم داخل آسايشگاه رفتيم. خيلي منتظر بودم تا بچه هاي کارگر و آشپز زودتر برسند و از آن ها سئوالاتي راجع به لو رفتن حمام بچه ها بپرسم.
وقتي آمدند، اول از همه خوشحال شدند که پلاتين پايم را درآورده اند، ولي کم کم ابراز نگراني کردند. چون فکر مي کردند، طلال تلافي خواهد کرد. وقتي به آن ها گفتم:«اون به مرخصي رفته!» آرام شدند. از آن ها سئوال کردم:«چطور لو رفتين؟» گفتند:«يکي از جاسوس ها براي طلال خبر برده.» بعد ادامه دادند:« طلال حتي سراغ تو رو هم گرفت. چون نبودي زياد پيگير نشد.»
خيلي دوست داشتم ببينم آن جاسوس نامرد! چه کسي بوده؛ اما حيف و صد حيف که خودش را بين بچه هاي پاک مخفي کرده بود. وقتي خاموشي زدند، مدام در فکر بودم و خوابم نمي برد. سعي کردم بعد از دو سال روي دست چپم برگردم و بخوابم! هر چه سعي کردم، نتوانستم. خيلي سخت بود.
پايي که در اسارت ۱۴سانت کوتاه شد
تاریخ انتشار: 95/06/29 19:28زنده باد ولایت / زادگان دفاع مقدس/ صداي «آمار،آمار» از گوشه و کنار اردوگاه به گوش مي رسيد. طولي نکشيد که همه به صف نشستند و آمار گرفته شد. من نيز بين بچه ها نشستم. بعد هم داخل آسايشگاه رفتيم. خيلي منتظر بودم تا بچه هاي کارگر و آشپز زودتر برسند و از آن ها سئوالاتي راجع به لو رفتن حمام بچه ها بپرسم.
وقتي آمدند، اول از همه خوشحال شدند که پلاتين پايم را درآورده اند، ولي کم کم ابراز نگراني کردند. چون فکر مي کردند، طلال تلافي خواهد کرد. وقتي به آن ها گفتم:«اون به مرخصي رفته!» آرام شدند. از آن ها سئوال کردم:«چطور لو رفتين؟» گفتند:«يکي از جاسوس ها براي طلال خبر برده.» بعد ادامه دادند:« طلال حتي سراغ تو رو هم گرفت. چون نبودي زياد پيگير نشد.»
خيلي دوست داشتم ببينم آن جاسوس نامرد! چه کسي بوده؛ اما حيف و صد حيف که خودش را بين بچه هاي پاک مخفي کرده بود. وقتي خاموشي زدند، مدام در فکر بودم و خوابم نمي برد. سعي کردم بعد از دو سال روي دست چپم برگردم و بخوابم! هر چه سعي کردم، نتوانستم. خيلي سخت بود.
سه روز گذشت. شنيديم که طلال مرخصي اش تمام شده، به اردوگاه برمي گردد. نگراني من، مرتضي و بچه هاي ديگر بيشتر شده بود. تا شب چشم هاي ما به راهروي کنار آسايشگاه دوخته شده بود، اما خبري نشد. خوشحال بوديم که يک روز ديگر بدون او سپري شد. به اين فکر مي کرديم که هر چه ديرتر بيايد ممکن است فراموش کند. فرداي آن روز هم خبري از طلال نشد. وقتي همه به داخل آسايشگاه ها رفتيم، باز هم خوشحال شديم، اما وقتي آمار بچه هاي کارگر و اشپز گرفته شد، متوجه شديم که طلال آمده است!
او را ديدم. يک دفعه دلم هوري ريخت. نگرانيم بيشتر شد. خوب مي دانستم که او کسي را کتک نمي زدند، وقتي هم بزند، جوري مي زند که حداقل دو، سه ماه زمين گير شود! به همين علت بود که ترس سرپاي وجودم را فرا گرفت. بيشتر به اين خاطر که تازه عمل کرده بودم و هنوز پايم مشکل داشت و استخوان آن جوش نخورده بود. تا سوراخ هاي آن ها پر شود و استخوان بگيرد، چند ماهي طول مي کشيد. در همين فکر بودم که در آسايشگاه باز شد و طلال وارد شد. آمار ديگري گرفت و از همان آخر آسايشگاه صدا زد:«عظيم، بگو بيجان بلند شه!»
عظيم، مسئول آسايشگاه بود. رو به من کرد و صدا زد:«بلند شو بيجان!» من نيز عصاهايم را برداشتم و بلند شدم. چه خيالي خامي؛ فکر مي کردم او همه چيز را در طول اين چند روز فراموش کرده، اما او خيلي کينه توزتر از آني بود که فکر مي کردم. دو، سه متر مانده به من، گفت:«بقيه ي بچه ها روي پتوها سر جاشون بنشينن.» يعني کف آسايشگاه هيچ کس نباشد.
با خودم گفتم، خدا به دادم برسه. چه بلايي مي خواد سرم بياره! جلوتر آمد. درست يک متري من ايستاد. گفت:«خوب مي داني که چي کار کردي؟!» جواب ندادم. ادامه داد:«حالا با تو چي کار کنم؟ چه طوري تنبيهت کنم که آروم بگيرم. من خواستم تو به اين آسايشگاه بيايي تا راحت تر باشي، حالا خلاف تو از بقيه سنگين تر شده. بگو من با تو چي کار کنم؟» فقط سکوت کرده بودم.
گفت:«ببين عراق چقدر خوبه که چند سال مجروحيت تو را مداوا کرد تا خوب شدي. حالا هم پلاتين پات رو درآوردن. اون وقت تو چي کار کردي؟ از قوانين اردوگاه سرپيچي کردي؟! من نمي خوام دستم رو روي تو که مجروحي بلند کنم و تو رو کتک بزنم.»
با شنيدن اين حرف خوشحال شدم! فهميدم که قصد کتک زدن ندارد. هر چند مي دانستم به راحتي هم دست بر نمي دارد. کمي خيالم راحت تر شد. منتظر حرف هاي بعدي او شدم. جلوي روي من ايستاد. دستش را به طرف من دراز کرد. گفت:«عصاهات رو به من بده. تو ديگه عمل کردي، عصا به دردت نمي خوره!» عصاها را از من گرفت و کنار رفت. هنوز منظورش را نفهميده بودم. کمي عقب تر ايستاد.
گفت:«مي خوام بدون عصا تا آخر آسايشگاه راه بري، اگه رفتي که تو رو بخشيدم، اگه نرفتي آنقدر کتک مي خوري تا بدون عصا راه رفتن رو ياد بگيري!»
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. در طول هفته ي گذشته، هر وقت مي خواستم. تمرين کنم و بدون عصا راه برم، به محض تماس پايم بر زمين، چنان درد عجيبي در ران و زانوي چپم مي پيچيد که تا مغز سرم سوت مي کشيد! قدري اين پا و آن پا کردم. به محض گذاشتن پاي چپم روي زمين، درد تمام بدنم را فرا گرفت. خواستم قدم اول را بردارم. تا پايم به زمين رسيد، سريع پاي راستم را پرشي جلو انداختم. به خيال اينکه يک قدم راه رفته ام. اما با همان نيمچه پرش، درد عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفت.
نمي دانستم چه کنم. آه و ناله کنم يا کتک بخورم. پشت سرم ايستاد. چوب دستي بزرگي دستش بود. آن را بالاي سرم چرخاند. خيلي سعي کردم قدم دوم را بردارم، باز هم نشد؛ يعني درد اجازه نداد. چشم هايم را بستم. درد را تحمل کردم. با هر سختي اي که بود، روي پاين چپم قدمي برداشتم، اما چنان تيري کشيد که نمي دانم از چوب دستي بود يا از قدم برداشتنم. چشم هايم را باز کردم. اشک در چشم هايم حلقه زد. بچه ها نگران نشسته بودند و به اين صحنه نگاه مي کردند. طلال گفت:«زود باش. حرکت کن!» نمي دانستم چه کنم. جرأتي به خودم دادم. به طلال گفتم: «سيدي! با چوب به پشت دستام بزن اما نخواه روي پام راه برم. چون تازه عمل کردم.»
گفت:« من قصد ندارم پاي تو رو بشکنم. نمي خوام تو رو کتک بزنم. فقط دوست دارم حالا که عمل کردي، تمرين کني و جلوي چشم هاي من راه بري.»
«ظاهر» يکي از عرب هاي خوزستان بود. در راه کويت به اسارت درآمده بود. حدود ۴۵ سال داشت. بلند شد و به عربي با طلال صحبت کرد. از لا به لاي صحبت هاي او فهميدم که از طلال درخواست مي کرد تا مرا ببخشد:«سيدي! من اون رو از آسايشگاه چهار مي شناسم. خيلي زجر کشيده تا اين جا رسيده، اگه اون رو ببخشين لطف بزرگي در حقش کردين!»
اين صحبت را که شنيدم، با خودم گفتم حتماً دست از سرم بر مي داره. وقتي ضربه ي چوب دستي روي بازوي راستم نشست، فهميدم حرف هاي ظاهر در او تأثيري نداشته، بايد راه بروم تا راضي شود. بار ديگر چشم هايم را بستم و خيلي سعي کردم قدم جهشي اي بردارم که به پاي چپم زياد فشار نياورم. همين کار را کردم. هر چه نيرو داشتم، جمع کردم و در پرتاب کردن پاي راست به جلو خرج کردم. قدم سوم را هم برداشتم. چشم هايم را باز کردم و آخر سالن يا آسايشگاه را نگاه کردم. آن آخر رو به روي من، تلويزيون بود. حساب کردم حدود ده، دوازده متر بايد راه بروم.
خدايا! خودت کمکم کن. درد امانم نمي داد. نگراني را در صورت بچه ها مي ديدم. جرأتي به خودم دادم؛ هر طور شده راه مي روم. بدتر از دردهاي اوايل اسارت که نيست. خودم را آماده کردم. پاي چپم را به طرف جلو گذاشتم. بدنم را کنترل کردم که با دستان باز به جلو بپرم و کمترين فشار را روي پاي چپم بياورم. خواستم قدم چهارم را شروع کنم که طلال گفت:«دستات رو بنداز.» انگار خوب مي دانست نبايد حتي بدنم را کنترل کنم.
آرام آرام فشار را روي پاي چپم کم و زياد کردم. تصميم گرفتم مثل قدم هاي قبل با کمترين فشار به جلو بپرم. يکي، دو بار عقب جلو کردم. تصميم خودم را گرفتم و حرکت کردم، اما دلم سست شد. بي حال شدم. چشم هايم سياهي رفت. صداي شکستن به گوشم رسيد. چيزي نفهميدم.
درد تمام بدنم را فرا گرفت. کمي که به خود آمدم، ديدم يکي سرم را روي پاهايش گذاشته و ديگري به صورتم مي زند. يک مرتبه صورتم خيس شد؛ آب پاشيدند. سر حال تر شدم، اما درد امانم را بريده بود. از چشم هايم اشک مي ريخت. يک لحظه، خاطرات گذشته و سختي هايي که کشيده بودم، مثل فيلم از جلوي چشم هايم عبور مي کرد. طلال آن طرف آسايشگاه ايستاده بود و چوب دستي اش را به کف دست ديگرش مي زد و با اضطراب به اطراف نگاه مي کرد. فکرش را هم نمي کرد دوباره پايم بشکند!
درد سختي را در ران پايم احساس کردم. بچه هاي ديگر سعي کردند مرا بلند کنند و طرف ديوار بکشند. داد و فريادم بالا رفت. بي اختيار فرياد زدم:«ولم کنين! به من دست نزنين!» چشم هايم را از اشک پاک کردم و به پايم نگاه کردم، متوجه شدم دوباره شکسته است. پايي که تازه يک هفته از عمل آن گذشته بود، حالا دوباره به آن حال و روز افتاده بود. حتي فکرش را هم نمي کردم که دوباره بخواهم از نو تمام آن همه مشکلات دو سال گذشته را تحمل کنم. آه و ناله مي کردم. زير لب به طلال بد و بيراه مي گفتم. بچه هاي اطراف من، «هيس هيس» مي کردند که چيزي نگويم تا مبادا او بيشتر عصباني شود و کتکم بزند. ديگر برايم فرقي نمي کرد. اتفاقي که نبايد مي افتاد، افتاد. طلال جلو آمد. آرام با چوب دستي به بازويم زد. گفت:«چه طوري؟! چه طوري؟! مي توني حرکت کني؟! برو سرجات بشين!» جوري حرف مي زد که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است.
انتظار داشت بلند شوم و سر جايم بروم! با وجود درد زيادي که داشتم، جرأت حرف زدن پيدا کردم. صدايش زدم. هر چند بچه هاي ديگر سعي کردند، مانع حرف زدن من شوند که مبادا او را عصباني کنم. نزديکم آمد. گفتم:«مگه شما نمي گين ما شما رو درمان کرديم و وقت صرفتون کرديم؟ ولي حالا با شکستن دوباره ي پاي من، تمام زحمات خودتون رو به باد دادين.» در ادامه اضافه کردم:«تافرمانده اردوگاه نياد و منو در اين وضعيت نبينه از جام تکون نمي خورم.» اين را که شنيد با عصبانيت شروع به ناسزا گفتن کرد و از آسايشگاه بيرون رفت. همه تعجب کرده بودند که چه طور دست به اقدامي نزد و فقط از آسايشگاه بيرون رفت.
درها که قفل شد، بچه ها سعي کردند مرا به جاي خودم ببرند. کوچکترين حرکت، شدت دردم را بيشتر مي کرد. مرتضي با يکي، دو نفر از بچه هاي ديگر، همان جا پتوهاي زيادي را جمع کردند و پشت سر من گذاشتند و جاي راحتي برايم درست کردند. کمي آرام گرفتم. از فرط درد، نمي دانستم چه کار کنم.
بچه ها، يکي ِيکي براي دلجويي پشم مي آمدند. همه از کار طلال ناراحت بودند، اما چه کار مي توانستند بکنند؟ بعضي ها دلجويي مي کردند و مي گفتند:«تا وقتي در اين آسايشگاه هستي، نمي ذاريم آب تو دلت تکون بخوره و کوچکترين ناراحتي اي داشته باشي.»
با شنيدن اين حرف ها آرام تر مي شدم. دلم نمي خواست به درمان مجدد و پلاتين و اين مسائل لحظه اي فکر کنم. زمان مي گذشت و هوا کم کم رو به تاريکي مي رفت، اما درد قطع نمي شد. قبل از اينکه اعلام خاموشي شود عظيم، مسئول آسايشگاه را از پشت پنجره صدا زدند. طلال بود و پرستار بهداري. مقداري قرص و مسکن براي من آورده بودند!
طلال با مسئول آسايشگاه صحبت کرد و حال مرا پرسيد. عظيم هم به او گفت:«پاش شکسته و قادر به حرکت نيست.» عظيم قرص ها را برايم آورد. تعدادي مسکن قوي بودند. با خوردن يکي از قرص ها مدت دو ساعت خوابيدم. وقتي اثر قرص تمام شد، باز هم درد به سراغم آمد. سعي کردم حرکتي نداشته باشم، اما يکنواخت و بي حرکت نشستن هم، پشتم را که پر از ترکش هاي ريز و درشت بود، اذيت مي کرد. همين که مي خواستم کمي جا به جا شوم، شدت درد بيشتر مي شد.
شب سختي را گذراندم. صبح همه جهت گرفتن آمار، بيرون رفتند اما من داخل ماندم. بعد از آمار، طلال به همراه عظيم سراغم آمدند. طلال گفت:«اگه مي خواي به بيمارستان اعزامت کنيم؟!» گفتم:«نه! همين جا استراحت مي کنم تا خوب بشم.» انگار عذاب وجدان گرفته بود و با اين حرف ها مي خواست خودش را راضي کند. پس از آن مرتضي پيشم آمد. خيلي مرا دلداري داد. مدت ده روز همان جا، روي زمين آسايشگاه افتاده بودم و هيچ حرکتي نداشتم.
روزگار سختي بود و مرتضي و ديگر بچه ها بودند که پروانه وار دور من مي چرخيدند و کارهايم را انجام مي دادند؛ غذا برايم مي آوردند و مي بردند. طلال هم که از کارش خيلي ناراحت بود، به من سر مي زد! البته او بيشتر نگران بود که فرمانده اردوگاه مرا با آن وضعيت نبيند، چون از چند ماه قبل به آن ها دستور داده بودند به خاطر تبادل اسرا هم که شده، شکنجه هاي جسمي زيادي انجام ندهند و بيشتر از شکنجه هاي روحي استفاده کنند!
روزها گذشت. پايم به همان شکلي که شکسته بود، جوش خورد. به همين دليل حدود چهارده تا شانزده سانتي متر پايم کوتاه شده بود!
خوب يادم مي آيد ايام دهه فجر سال ۶۸ بود. با هماهنگي طلال با آب گرمي که تهيه کردند، برايم حمام مفصلي ترتيب دادند! بعد از آن هم دو روز يک بار حمام مي کردم که البته بچه هاي ديگر هم به همين بهانه استفاده مي کردند. در همان زمان با کمک بچه ها دوباره راه رفتن با عصاها را تمرين کردم. چون تمام اسارت را با عصا راه رفته بودم، خيلي زودتر راه افتادم. کم کم روزگار خوش من دوباره در آسايشگاه چهارده شروع شد… .
راوي: بيژن کياني